به خودت برچسب نزن!
محمود معظمی/ در برخوردهایی که با شما عزیزان دارم و از من سؤال میکنید و در بعضی موارد نظر مرا جستجو میکنید، متوجه یک نکته شدم، نکتهای که از قدیم ریشههایش را در اطرافیان و خودم سراغ داشتم و آن «برچسب زدن» است. انسانها برای اینکه کار را ساده کنند، طبقه بندی میکنند و میگویند که مثلاً اصفهانیها فلان هستند، شیرازیها، رشتیها، ترکها و... اینطور هستند، تهرانیها اینطور هستند، خارجیها، مسلمانها، مسیحیها اینطور هستند. اینها در ضمن اینکه یک مفهوم کلی دارد، لزوماً صحیح نیست و راهی است برای جمعآوری اطلاعات و خلاصه کردن در ذهن؛ که اگر بخواهیم قضاوت کنیم، بدانیم که مثلاً باید این اصول را رعایت کنیم. ولی این سادهانگاری نباید موجب این بشود که ما زندگیمان خراب شود.
یکی از این سادهانگاریها برچسب زدن است. به طور مثال بعضی میگویند من حسود هستم. بعضی میگویند من خیلی غیبت میکنم از خودم بدم میآید. یکی میگوید من پرخاشگر هستم و هر کاری میکنم نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم. بعضی میگویند من خجول هستم، حرفی را میخواهم بزنم نمیتوانم و وقتی از پیش آن شخص میروم تمام آن حرفها جلوی ذهنم میآید و با خودم میگویم باید این را میگفتی و آن را میگفتی و میگویم ای بیعرضه چرا جوابش را ندادی... با خودم بد میشوم و بسیاری از این مسائل که میدانم شما در خودتان یا دیگران سراغ دارید.
مثالی میزنم. تصور کنید ظرفهایی در آشپزخانه دارید که در آن شکر، نمک و فلفل میریزید. روی یک ظرف بنویسید شکر، این شکرش تمام میشود و برچسب هم روی آن مانده است. روزی نمک میخرید و نمک را در آن ظرف میریزید و آن هم مانند شکر سفید است. مثلاً کسی که به خانهتان آشنا نیست، به او میگویید، شکر را بیاور، او ظرف نمک را میآورد و وقتی که توی چای یا غذا میریزید، دیگر نمیشود آن را خورد. چرا؟ آیا شما مقصر هستید؟ آن شخص مقصر است؟ چه اتفاقی در این بین رخ داده است؟ به او میگویید من به تو گفتم شکر بیاور، نمک آوردهای! او پاسخ میدهد خُب روی این ظرف نوشته بود «شکر»، من هم آوردم!
ما آدمها عادت داریم برچسب بزنیم، برای اینکه کارمان را ساده کنیم
و روی آن برچسبمان قضاوت میکنیم. میگوییم او آدم شیرینی است، در حالی که شور است
و میگوییم شور است در حالی که آدم شیرینی است
و به یک نشانه، کل آن را زیر سؤال میبریم.
ما آدمها عادت داریم برچسب بزنیم، برای اینکه کارمان را ساده کنیم و روی آن برچسبمان قضاوت میکنیم. میگوییم او آدم شیرینی است، در حالی که شور است و میگوییم شور است در حالی که آدم شیرینی است و به یک نشانه، کل آن را زیر سؤال میبریم. سؤال من این است که چرا به خودتان برچسب میزنید؟ خب میگویید من عصبانی هستم، پرخاشگرم، من غیبت میکنم و حسودم، آیا این اخلاق خوب است و پسندیده است؟ چرا نگویم من عصبانیام یا نگویم فلانی بیادب است؟ میگویم اگر دوست دارید، پاسخ را از من بشنوید (که حدس میزنم دوست داشته باشید). پس برایتان میگویم.
وقتی به خودتان برچسب میزنید که من بیعرضه، تنبل، خنگ هستم، مثلا ریاضی نمیدانم و از حسابداری چیزی سرم نمیشود، این برچسبها را که میزنید در سیستم مغزی بشر این اتفاق رخ میدهد: این «خبر»ی نیست که به دیگران میدهید، این «دستور»ی است که به خودتان میدهید که ریاضی و حسابداری را نمیفهمید. اگر بچهای به خودش بگوید «خنگ» واقعاً خنگ میشود، چون به مغزش این دستور را داده است. اگر آدمی بفهمد که خنگ است واقعاً خیلی آدم باهوشی است! چون خنگ که نمیداند خنگ است. مشکل روبرو شدن با یک فرد خنگ این است که فکر میکند همه چیز را میداند، همه سؤالها را میتواند جواب دهد و در آن دنیای کوچک خودش همه فاکتورها را دارد، این فرد خنگ است نه کسی که میگوید من خنگ هستم. تو بیاستعداد و خنگ نیستی، به خودت برچسب زدهای و مانند آن هم رفتار میکنی. هرکسی تو را ببیند میگوید خنگ هستی و همانگونه با تو رفتار میکند. «کسی مرا دوست ندارد و به من توجه نمیکند، پس من دوستداشتنی نیستم.» تو وقتی این فکر را داری، مغزت به تو این دستور را میدهد که تو دوستداشتنی نباشی. برچسب زدن و سادهانگاری را کنار بگذارید.
حالا چه باید کرد؟ پیشنهاد من به شما این است. به خاطر بیاورید حسادت یک نوع «دفاع روانی» است، یعنی مغز ما برای اینکه خودش را متعادل کند، حسادت میکند. چگونه؟ حسادت از دوران کودکی میآید. کودک ناتوان است و وقتی که میبیند خواهر یا برادرش از سینۀ مادر شیر میخورد، خودش هم میداند که این مادر دو سینه دارد و بهنوبت شیر میدهد، و این را میداند که مادرش به یکی از آنها میتواند شیر بدهد؛ پس احساس خطر میکند. به خواهر یا برادرش چنگ میزند و پرخاش میکند که من شیر بخورم، من زنده بمانم. برای کودک کاملاً طبیعی است. اما اگر این کودک با اعتماد به نفس بزرگ نشود و به او یاد ندهند که عزیزِ من اولاً ما به تو شیرت را دادهایم و تو جای خود و سهم خودت را داری و او را به جایی برسانند که به خودش اعتماد به نفس پیدا کند، بعدا دچار مشکل میشود. اما متأسفانه ما به این مسائل توجه نمیکنیم و فرزندمان با روحیه کودکانه بزرگ میشود و هنوز فکر میکند که اگر شیشۀ نوشابه یا غذایی را دیگران بخورند به او چیزی نمیرسد؛ پس به غذاها حمله میکند و ناراحت است که چرا دیگران میخورند. مثلاً اگر کسی ماشین خرید ناراحت میشود و فکر میکند دیگر ماشین به او نمیرسد و یا اگر کسی ثروتمند شد پولها دیگر تمام میشود و به او نمیرسد. از این موارد بسیار است و علت آن، این است که ما محدود فکر میکنیم و به خودمان برچسب میزنیم. حالا طوری دیگر فکر کنیم و بگوییم که من دفاع روانیام را «یاد گرفتهام» و منِ نوعی تصور میکنم و مغز من گفته است که اگر تو حسادت کنی، آرام میشوی. این «دفاعِ روانِ من» است. یا پرخاشگر هستم و برای اینکه به خواستهام برسم، «یاد گرفتهام» که دو تا لگد بکوب کارت راه میافتد. همۀ اینها را «یاد گرفتهام».
حالا با خودت خلوت کن و به ذهن خودت بگو این راه را پیش گرفتهای و تا حالا کار کرده است و این ضررها را هم برای من داشته است؛ اما من غیر از پرخاشگری چه کارهای دیگری میتوانم انجام دهم؟ مغز هوشمندِ تو، راه را به تو نشان خواهد داد. از راهت دفاع نکن و دیگران را هم متهم نکن و انگشت اشاره را هم به سوی پدر و مادرت نبر که آنها مرا بد تربیت کردهاند. مسئولیت بپذیر که من الان چه کنم که رفتار بهتری از خودم نشان دهم. به مجرد اینکه سؤال کنی، مغزت به فکر میرود. خوابیدهای، حمام هستی و پیادهروی میکنی، یکمرتبه میگوید این کار را بکن و آن کار را بکن و آن را انجام بده. به خودت و به مغزت آموزش بده. به عبارت دیگر، الان مسئولیت بپذیر؛ با خودت مانند یک مربی رفتار کن، مربی خودت و پدر و مادر خودت باش، به خودت از نو آموزش بده.
به جای اینکه با خودت دعوا کنی، آموزش بده که راه صحیح چیست؟ اگر با خودت بد باشی، میخواهی این موجودی را که با او بد هستی یعنی خودت را مجازات کنی و آن کار را بیشتر انجام میدهی. هر وقت کار بدی کردی و از خودت ناراضی بودی، درخواست بخشش کن و آن را جبران کن و به مغزت بگو راههایی که تاکنون رفتهام برای من کار کرده است، ولی الان دیگر راه خوبی نیست و من انتظار دارم راهحل عاقلانهتری به من بدهی. آنوقت است که مغزت به فکر فرو میرود و اگر هم دوست داشتید ماهم آموزشهایی داریم تا راه جدید به مغزتان یاد داده شود. وقتی راه جدید را به مغزتان یاد دادید، مغزتان از فردا آن کار را انجام میدهد و برای آن هم فرقی نمیکند؛ چون میخواهد راه جدید را به شما یاد بدهد و شما را متعادل نگهدارد. به عبارت دیگر حسادت، پرخاشگری، خجولی، غیبت و تمام این صفاتی که ما برای انسانها قائل هستیم، تمام آنها را آموختهایم. کسی با این صفت به دنیا نمیآید، آموختهایم. مغز ما برای اینکه ما را متعادل نگهدارد، این راهها را میرود. غیبت میکند تا خشم فروخوردهاش خالی شود و فشارش پایین بیاید. خوب فشار خود را به طریقی دیگر پایین بیاور؛ زیرا غیبت باعث بیاحترامی و باعث قطع روابط میشود و بدان مغزت به مجرد اینکه از آن سؤال کنید به شما پیشنهادهای جدیدی خواهد داد.
لطفاً برچسبهایی را که به خودتان زدهاید، بکنید و
خودتان را از نو بسازید و به جای «احساس گناه»، «احساس مسئولیت» را
جایگزین کنید و به جای «ترس»، «عشق».
لطفاً برچسبهایی را که به خودتان زدهاید، بکنید و خودتان را از نو بسازید و به جای «احساس گناه»، «احساس مسئولیت» را جایگزین کنید و به جای «ترس»، «عشق». بیاموزید و از همین لحظه به جای اینکه فکر کنید اگر من این کار را انجام دهم بد است و اگر این کار انجام دهم دیگری ناراحت میشود، با خود بگویید من بالغ هستم و فکر میکنم این راه درست است و آن را انجام میدهم. این کار را کردم اشتباه کردم، مسئولیت میپذیرم و عذرخواهی میکنم. مسئولانه با خودتان و دیگران برخورد کنید و انگشت خود را از اشاره به سمت دیگران بردارید. به جای اینکه احساس کنید اگر این کار را بکنم مجازات میشوم و اگر این کار را بکنم دعوایم میکنند و اگر این کار را انجام دهم خدا مرا مجازات خواهد کرد؛ با خودت بگو چه کاری را انجام دهم که خوب باشد و اگر این کار را انجام دادم چه چیزی گیرم میآید، چقدر خداوند خوشحال میشود. مثبتاندیشی کن و «عشق» را به جای «ترس» و «احساس مسئولیت» را به جای «احساس گناه» جایگزین کن تا زندگیات ۱۸۰ درجه تغییر مثبت کند!