جستجو

خبرنامه

اشتراک

خاطرۀ استاد پناهیان

- یک روز در خانه با پسرم مشغول توپ‌بازی بودم که وقت اذان شد. به او گفتم:

- خُب، الان اذان گفتند، باید بروم نماز بخوانم.

- اِی بابا؛ بیا ادامه بدهیم!

- نه دیگه، الان اذان شده باید بروم نمازم را بخوانم. بعد می‌آیم ادامه می‌دهیم.

- من هم بیایم؟!

- نمی‌دانم. اگر می‌خواهی بیا!

- آخه الان برایم سخت است نماز بخوانم، بازی شیرین است.

- اتفاقاً من هم برایم سخت است. من هم بازی برایم شیرین است. ولی چون خدا خواسته، باید بگویم چشم.

- واقعاً برای تو هم سخت است؟

- بله!

- اگر برایت سخت است، پس چرا الان می‌خواهی بروی نماز بخوانی؟!

- تا آدم کار سخت نکند که آدم نمی‌شود. می‌خواهم آدم شوم.

- پس من هم می‌آیم نماز بخوانم.

تمام شد؛ ما دیگر در خانه‌مان به کسی نگفتیم نماز بخوان.

باید درک کنی که خدا می‌خواهد با نماز حال تو را بگیرد. حال خودت را بده به خدا، بگو قبولت دارم! می‌خواهد بزند؟ بگذار بزند. مگر نماز چقدر سختی دارد؟ مگر به‌ موقع بلندشدن و نمازخواندن چقدر سختی دارد؟ مگر از نماز دزدی نکردن چقدر سختی دارد؟ مگر چقدر سخت است که آدم به اندازۀ کافی برای نماز وقت بگذارد؟ نگو «عجله دارم.» کجا می‌خواهی بروی؟ همۀ رزق و روزی و منافعت دست خداست! از خدا حساب ببر!

#ادامه_دارد...

چگونه یک نماز خوب بخوانیم؟ / علیرضا پناهیان/ ص54